ارس

ساخت وبلاگ

نشسته سایه‌یی بر ساحلی تنها نگار من به او از دور می‌خندد. | نیما | قطعه‌ی «می‌خندد» | ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 18:11

عزیزم! من هیچ‌وقت نتوانستم که جای راحتی برای ایستادن پیدا کنم و همیشه در صفر و یکِ یاس و شیدایی بودم. تو می‌دانی که واقعیت‌ها زجرآورند و حتّا شعر هم راه به جایی نمی‌برد. من نمی‌دانم که آدم چه‌طور باید خودش را فریب بدهد؛ من بلد نیستم که کنار بیایم و اگر صادق باشم، این هیچ حُسنی ندارد. تنها خوبیِ شعر این است که حواس من را از چیزی که هست، پرت می‌کند. اگر می‌بینی که به همه‌جا سرک می‌کشم، به خاطر این است که چیزی کم است، چیزی گم است. من هنوز نمی‌دانم که چه‌طور می‌شود آن چیز را پیدا کرد! آدم چه‌طور تسلّا پیدا می‌کند؟ با سلام یا با خداحافظی؟ دوست دارم باغبانی کنم؛ شاخه‌های انار را با درخت‌چین مرتب کنم. تو می‌دانی که من چه‌قدر وسواس دارم و هیچ‌وقت نتوانستم کنارش بگذارم، چه وقتی که تو را نوازش می‌کنم و چه وقتی که می‌نویسم و چه وقتی که به یک نهال می‌رسم. به خاطر همین وسواس است که خیلی چیزها را از اساس کنار می‌گذارم؛ کنار می‌گذارم چون همه‌چیز برای من سخت می‌شود. دیگر آن آدمِ چند سالِ پیش نیستم. قبول کرده‌ام که همه‌چیز را نمی‌شود عوض کرد امّا هنوز مطمئنم که بعضی چیزها را باید عوض کرد؛ باید کاری کرد. باید به جایی رسید و بگذار اعتراف کنم که این برای من بیشتر از هرچیز یک تسلّایِ شخصی است. چیزی که شخصی نباشد به چه دردی می‌خورد؟ اگر خودخاه نباشیم، اگر دروغ نگوییم، در نهایت همین چیزهای شخصی است که به درد دیگری هم می‌خورد. مثل همین نهال‌ها که من با وسواسِ شخصی بهشان می‌رسم و میوه‌شان را کسِ دیگری هم می‌خورد. آدم از چیزهایِ موقّت، توقع ابدیت دارد! مشکل از همین‌جا شروع می‌شود، چون اگر خوب ببینیم، همه‌چیز موقتی است. هیچ زیبایی و شعری نیست که تا ابد باقی بماند؛ هیچ کلمه‌یی نیست که از شکل و معنا نیفت ارس...ادامه مطلب
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 42 تاريخ : جمعه 9 دی 1401 ساعت: 21:17

تکرار اسم در غیبت حضور می‌شود! ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1401 ساعت: 13:19

داوود به خدا گفت مرا ببخش! امّا خدا داوود را نبخشید تا زمانی که از او انتقام سختی گرفت؛ انتقامی بزرگ‌تر از گناه داوود. آن‌گاه خشم خدا فروکش کرد. داوود را بخشید و کشت و محبت خود را به نسل او برگرداند.

(روایت داوود)

ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 29 ارديبهشت 1401 ساعت: 13:19

شعر برای من تنها راه زندگی‌ست. عزیزم! من این فصل‌ها را که سردند، بیش‌تر دوست دارم. وقتی نگاه می‌کنم و تا دوردست، همه‌چیز پنهان است. ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:13

مثل دری که رو به درّه باز می‌شود! من چرا همیشه از ارتفاع می‌افتم، بی‌که در بلندی باشم؟ تا کجا باید؟ آدمِ خالی؛ آدمِ خالی‌تر! چه‌طور وحشت نمی‌کند از دیدن خود؟

ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:13

تو را شکسته خواستند؛ آن‌قدر که چیزی برای دوست داشتن در خود پیدا نکنی. عیسایِ مصلوب! چرا رهات کرد؟ چرا گذاشت که کار به این‌جا برسد؟ او که می‌توانست همه‌کار بکند. به صبح که می‌رسی، گم می‌شوی. صلیب از آسمان آمده تا تو را با خون و زخم ببرد. چرا زخمی؟ یهودایِ تو امشب چه‌طور می‌خوابد؟ می‌خواستی که بیاید و بر صلیب تو گریه کند. می‌خواستی که جور تو را بدون شکایت و بدون حد بکشد. تو از درختی، میوه‌ای را می‌خواستی که نبود. تو چرا همیشه چیزی می‌خواستی که غریب بود؟ چیزی که نمی‌شناختی؟ عیسایِ مصلوب! از خواستنت بود که خیانتی ساختند برای حباب‌؟ به چه دل‌خوش بود یهودای تو؟ به چه دل‌خوش بود درختی که تو از آن میوه می‌خواستی، جز خواستنِ تو؟ اگر نخواهی، چه‌طور نخواستنت را تحمل کند؟ به ابر بگو که نبارد. این‌جای آسمان نباید که حرفی باقی بماند. وقتی تو نباشی که بخواهی، دل‌تنگ خواستنت می‌شوند یا نه؟ امّا تو در این کیسه‌یی که همیشه بر دوش می‌بردی، چه داشتی؟ چه داشتی که هر بار نیمه‌شب درِ کیسه را باز می‌کردی، ستاره‌یی از گوشه‌ی چشمت می‌غلتید؟ چه‌طور همیشه بر دوش کشیدی؟ وقتی که نباشی، کیسه را می‌توانند بر دوش بکشند؟ یهودای تو بعد از تو چه می‌کند؟ چه‌طور با این غم ادامه می‌دهد؟ گوش کن! باران گرفته. ارس...ادامه مطلب
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:13

من از مرگ بیزارم. و حالا توی این شهر، ان‌چه که بیش‌تر از هرچیزی سرک می‌کشد، مرگ است. پشت این پنجره‌ها، نور نیست، مرگ است. و من از خودم می‌پرسم: «ممکن است که این‌جا، جای آخر باشد؟!» و جواب می‌دهم: «باور نکن!»

و مگر کسی هست که باور کند؟ و اصلن چرا باید اصرار داشت بر تفاوت و فاصله. و اصلن مگر باید به این چیزها فکر کرد؟

ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 1:36

اوّلین ابرمرد تاریخ، ابراهیم بود. وقتی زیر لب چیزی می‌گفت و بدون اسماعیل، از کوه پایین می‌آمد.

بگو عماد گفت: غریب زیاد است و غربت یکی! و آن‌که پیاله‌ش کوچک‌تر بود، می‌گفت: بیش‌تر بریز!

و تو غریب نبودی! تو غربت بودی! ابراهیم!

و نام تو هنوز سنگین است. و تو هنوز با منی.

ارس...
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 12 دی 1398 ساعت: 10:46

چرا آدم حرف می‌زند، وقتی که می‌تواند سکوت کند.و چرا آدم سکوت می‌کند، وقتی که حرف‌ها، مشت می‌کوبند بر جدارهای حنجره.تو مرا می‌شناسی؟! زبان از من می‌گریخت. من مردی بودم که زبان را می‌ساخت و گم می‌کرد.حا ارس...ادامه مطلب
ما را در سایت ارس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : orsa بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 21:34